در زمان های گذشته پادشاهی تخته سنگی را وسط جاده قرار داد و برای دیدن عکس العمل مردم ؛ خودش را در جایی مخفی کرد و به تماشا نشست .
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمندِ پادشاه ؛ بی تفاوت از کنار تخت سنگ می گذشتند، بسیاری هم غرو لند می کردند که :
این چه شهری است که نظم ندارد ؟!! حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و .............
با وجود این ؛ هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده بر نمی داشت نزدیک غروب یک روستایی که بر پشت خود بار میوه و سبزیجات داشت نزدیک سنگ شد ، بارهایش را بر زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد به ناگاه چشمش به کیسه ای که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود افتاد کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیداکرد پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد .